88/7/11
9:3 ص
یا رازق الطفل الصغیر
*آن وقتها مدرسه ها سه ثلثه بودند. آخر هر ثلث، امتحانشان برگزار میشد. امتحانات ثلث دوم آخر سال بود و قبل از تعطیلات عید. همزمان با خانه تکانیها. یادم میآید که مادرم پرده های خانه مان را شسته بود. خانه بزرگ بود و پرده های پنجرههای رو به حیاط بزرگش، زیاد. خودم پول هایم را جمع کرده بودم که بعد از امتحانها از مغازه سر راه مدرسه برچسب فوتبالیست ها بخرم. یادم نمی آید که ماهی قرمز خریده بودم یا وعده خریدش را به خودم داه بودم. حال پدرم خوب بود. البته چند روزی بود که مریضی یکی از نزدیکان کمی غمگینش کرده بود. تازگیها از کسی شنیدم که آن روزها برای آن نزدیک گریه می کرده.
*صبح از خواب بیدار شدم؛ مثل روزهای دیگر. امتحان جغرافی داشتم. روز بیست و چهارم اسفند ماه سال هزار و سی صد و هفتاد و سه، قمری اش چهاردهم شوال بود. شاگرد اول مدرسه بودم و امتحان جغرافی را مثل بقیه امتحان ها خوبِ خوب دادم. از دبستان والعصر، پیاده با دوستانم به خانه برگشتم. مهمان داشتیم. از نوع نا خوانده اش. مادربزرگ، زن عمو و دختر عموهایم. چرا آمده بودند خانه ما؟؛ آن هم ایام امتحانات بچه ها. بابا تصادف کرده بود. مادر و برادر بزرگم رفته بودند بیمارستان. می گفتند چیزی نیست فقط یکی از استخوان هایش شکسته. کودک بودم و نه چندان کنجکاو. حساس نشدم. باور کردم که حال بابا خوبِ خوب است. رفتم در اتاق مشترک من و برادرم و شروع کردم به مطالعه درس علوم تجربی. برای امتحان فردا. خانمها در هال دور هم نشسته بودند و صحبت می کردند. چند باری که از اتاق بیرون آمدم و حال بابا را پرسیدم؛ جواب شنیدم که چیزی نیست، مامان اینا کم کم میآیند. عصر شد. نزدیک غروب. زنگ خانه به صدا در آمد شاید هم نه. همین که از شیشه بزرگ، مادر را در حیاط دیدیم صدا زدیم: مامان آمد. مادر وارد حیاط شد و لباس های روی بند را جمع کرد. اندکی بعد راهرو را هم گذرانده بود و وارد هال شده بود. " پاشید لباس هایتان را عوض کنید." یعنی مشکی بپوشید. و این یعنی بابا رفته بود. فقط به خواست خدا و نه به هیچ دلیل دیگری مثل اشتباه دکتر و سهل انگاری اورژانس و .... بابا به خواست خدا رفت و امتحان فردای من عوض شد. پدرم صبح از خانه بیرون رفته بود؛ مثل روزهای دیگر و عصر به خانه برنگشته بود؛ نه مثل روزهای دیگر.
*پدرم فرزند میرزا علی اصغر نمازی مداح بود. میرزا علی اصغر سی و پنج سال پیش در سن نود سالگی مرحوم شد. او مداحی سنتی و اهل حکمت بود و دکّانی در مولوی داشت. شنیدهام که در جمعهای خانوادگی شاهنامه و داستانهای آموزنده میخوانده. به علت کهولت و بیماری پدر بزرگم، پدر و عمویم از کودکی برای تامین زندگی، سخت کار میکردند.پدرم پنج شش کلاس بیشتر سواد نداشت. او نه وزیر بود نه وکیل نه مدیر کل. البته از خیلی از اینها بهتر بود! پدرم کاسب بود. کسب از نوع حلالش. و برای همین می گویم از خیلی از آنها بهتر بود چون الکاسب حبیب الله. هر یک از دوستانش که مدتی با او بوده اند از مهربانی ها و دلسوزیهایش بی نصیب نمانده و به قولی نمک گیر او شده اند. کمتر کسی را دیده ام یا می شناسم که به اندازه او اهل صله رحم باشد. حتی به دورترین فامیل ها هم سر می زد. از آنهایی بود که محبت اهل بیت علیهم السلام درونشان می جوشید. جوششی که میشد حاصلش را در چشمان سرخش بعد از روضه فهمید . از پایههای اصلی یکی از هیئتهای قدیمی دعای ندبه بود. مرا هم با خودش به هیئت می برد. همو مرا هیئتی کرد. پایِِِ نیمه شعبان آن هیئت برای ما بود. پدرم مرد بود. مردی مهربان.من را که ته تاغاری( با توصیه دوست عزیزم سید جواد قاف به غین تغییر کرد) بودم بسیار دوست داشت. گرچه دوست داشتن هایش از جنس مردهای قدیمی تر از امروزیها بود.
*پدرم به خواست خدا رفت.حالا پانزده سال از آن زمان میگذرد. او رفت و من یتیم شدم. خدا خودش یتیم ها بزرگ میکند و کرد. حالا دلم برایش بیش از همیشه این پانزده سال تنگ می شود و البته شب عروسیم بیش از همه . اوایل کمی در جمعِ هم سن هایم ابا داشتم بگویم پدرم رفته. حالا دوست دارم حتما از ایشان بگویم. از اینکه همه چیزم را مدیون ایشانم. و البته مدیون مادری بزرگ که برایم هم مادر بوده هم پدر. پدرم بابای خوبی بود که شبیهش کم پیدا می شود. شاید یک دلیل زود رفتنش هم همین بود. خدا رحمتش کناد و با اربابش اباعبدلله الحسین علیه السلام محشور. یا علی.